امیر حسین جان امیر حسین جان15 سالگیت مبارک
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 25 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

مادرانه ...

دخترم ... یک بهار... یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی! از این پس همه چیز جهان تکراری است جز دوست داشتن و مهربانی... سال پیش همین وقت ، روزهایی را به انتظار نشسته بودم تا از دیدنت سیر نشوم و قد کشیدنت را به تماشا بنشینم... از شکر خندت گل از گلم وا شود و شیرین شیرین عسل بچکد در لحظه لحظه های خوشبختی ام وقتی راه می روی ...حرف می زنی و می خندی ... مهربان بزرگ بازهم شکرت می کنم. عروسک خوشگلم، کوثر مهربونم... مبارکت باشه دومین مروارید قشنگت... مبارکت باشه راه رفتنت، حرف زدنت ...مبارکت باشه این همه تجربه...مبارک باشه دومین بهارت... امیرحسین پسرم... شیطنت های هر روزه ات هر چند طاقتم تاب می کرد اما مهربان پسرم احس...
28 اسفند 1392

همیشه مهربان...

چقدر واهمه دارم از روزهایی که نباشی ... من باشم و سایه ای خمیده و خاطره های دور ... چقدر نذر روزهایی می کردم که وقتی صبح بیدار شدم تو نفس بکشی ... و چقدر صلوات نذر ماندنت کرده بودم... شب که می شد هزار بار التماس می کردم خدایا مبادا... ولی آن روز رسیده بود... وقتی مرور می کنم هر روز... هر روز مهربانی هایت را... باورم نمی شود ... وقتی به خواب می دیدمت انگار توی خواب می دانستم که خواب می بینم نمی خواستم این لحظه های قشنگ تمام شود و من چشمانم را باز کنم و باز هم یتیم بابایم باشم و ... گریه می کنم ... واااای چقدر دلم برای مادرم تنگ شده ... مهربان و ... و باز هم مهربان... دلم برای مادرم تنگ شده ...  الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجه...
25 اسفند 1392

بلند شو ... بیا دخترم...

وقتی مادر باشی، همه لحظه لحظه ها رو لذت میبری، شیرینی اش هیچ وقت دلت را نمی زنه ... و این همه خوشبختی دلت رو می بره و تو ... مادر ... باید یادت باشه شکرگزار باشی از دریای رحمتی که همیشه به تو سخاوتمندانه بخشیده است .  انگار همین دیروز بود دست های کوچولوشو بوسیدم از دیدنش دلم ضعف رفت... امروز کوثرم با دندان کوچکش همه چیز را گاز می زنه... روی پاهای کوچولوش می ایسته... وقتی قدم بر می دارد نه تنها من ، بابا و امیرحسین هم قدم های کوچکت را که می لرزه می شماریم بلند بلند ... یک... دو ...سه ... واااای افتاد... بلند شو بیا دخترم... و باز دوباره ... این بار لذت راه رفتن ... زمین خوردن هایش را ندید می گیره و بلند میشه و باز با پاهای لرزا...
7 اسفند 1392
1